هر آدم آواره يك رؤياى ويران است
ابرى كه در پيراهنى دلتنگ پنهان است
هر روز از سويى به سويى، سرنوشت او
در دست هاى باد، اين ذات پريشان است
آهى كشيد و پرده را آرام بالا كرد
شب پشت پلك پنجره با من چه همخوان است!
اين ماه، اين روشن كه امشب قرص مى تابد
آيا همان ماه درخشان بدخشان است؟
مانده به يادش كوچه ما، شهر ما آيا؟
مانده به يادت خانه اى كه سمت ايوان است؟
اصلا بگو آيا تو مى دانى زبانم را؟
اين واژه هايى را كه در اين ملك حيران است
بادى وزيد و جنگلى را در دلش لرزاند
حس كرد در جانش سراسر برگ ريزان است
از دور دست آواز جغدى خسته مى آمد
مانند من… خنديد… از مردم گريزان است!
من هم زمانى سرزمينى داشتم آباد
حالا برايم آنچه مانده شهر نسيان است
هر آدم آواره اى را خوب دقت كن!
يك ابر در پيراهن مغموم انسان است