دوستش داشتم
نمى دانست
دوستش داشتم
نمى دانستم
پرسه زدن ها
سيگار كشيدن ها
سلام ها و لبخندها
ديدن يونس
محمد
ابراهيم
و ديگر پيامبرانى كه بر كوچه هاى خاكى پايتخت
مبعوث
شده بودند
حالا
با اينهمه غربت
اين همه دورى
گاليله اى هستم
كه پاى بر زمين مى كوبم
و فرياد مى زنم
با تمام بى نظمى اش
با بچه هاى موتر شويش
رستوران هاى محقرش
چهار راه پل سرخ
مركز جهان است
فرياد مى زنم
گلوله ها را متوقف كنيد
آن سوى اين دود و غبار
چهار راهى است
كه دل از شاعرى برده است