آخرین اشعار

گرد و خاک غم

از مرز رد شدی، وطن تو زبان نداشت
یا داشت، هیچ حرف برای بیان نداشت

از مرز رد شدی، مثلاً فرض کن وطن
حالا وطن چه داشت که کل جهان نداشت؟

به پیشوازت آن که نخست آمد، اشک بود
این یار مهربان که رخی مهربان نداشت

از گرد و خاک غم، بغلت کرد این رفیق
چندان که انس داشت به تو، دیگران نداشت

بیماری، آن که سر چِلی ات کرد پیرمرد
بس گشته بود قریه به قریه، توان نداشت

می خواستی خوشی بخری، صاحب خوشی
قاچاق می فروخت خوشی را، دکان نداشت

شاعر به پادشاهی بدبختی آمدی
ملکی که از ازل به سرش آسمان نداشت

ملکی که شاعرانش تجار آدم اند
وحی آورش کسی که اصولاً دهان نداشت

سگ ها؛ در آن وزیر و وکیل و خران؛ امام
در مسجدش بدون زر و سیم اذان نداشت

می خواستی چه داشته باشد وطن اگر
بر سفره اش کرور کرور استخوان نداشت

شاعر! وطن گذشتۀ دور است و این زمان
جز هزل و آز و فاژه و آه و فغان نداشت

ای کاش جای شعر، زر و زور داشتی
این حسن لایزال برای تو نان نداشت

شناسنامه