ببند چشم ترَت را که ناگزیر نشی
به لای بغض بپیچاندش! اسیر نشی!
بخوابی و بروی در خودت وَ دفن شوی
برای لمس تب زندگی اجیر نشی!
چقدر، دست از آغوش خواستن کوتاست
لبات تشنه شده خوب من! کهیر نشی
مباد بد بشوی، بد، بد و بد و بدتر
به محضر خودِ خود پند ناپذیر نشی
هزار بار نوشتی و باز از آغاز؟
برای خواندن فصل اخیر پیر نشی!