یک باور گُنگ

هم‌زاد من خوابیده با هم‌بسترش تا صبح
دست لطیفی میکشد بر پیکرش تا صبح

هم‌زاد من یک باور گُنگ است، یک بانو
قی می‌کند هر شب به روی چادرش تا صبح

از عشق‌های بچگی هی قصه می‌بافد
یا شعر می‌خواند به داغ مادرش تا صبح

می‌گوید از دیوارهای بسته‌ی بی‌در
با آسمانِ ابری و بی اخترش تا صبح

با شیشه‌ای خط می‌کشد روی رگِ دستش
دیوانگی‌ها کرده شام‌ آخرش تا صبح

شاید نماند زنده اما آرزومند است
سر را نهد بر بازوی هم‌باورش تا صبح

شناسنامه