بارانزدهی چشم منی، نم نکشیدی
چاییِ پس از خستگیاِی، دم نکشیدی
شب ساعت ده شیرهی جان خواسته بودی
تا یازده کردیم فراهم، نکشیدی
با آن که خمم، بار ترا کم نکشیدم
با آنکه تبم، آب مرا کم نکشیدی
یا ضعفِ سواد است که خواندن نتوانم
یا خط لبت را تو منظم نکشیدی
رفتی به بهشت و سبب راندن ما را
از زیرِ زبانِ زن “آدم” نکشیدی
مغشوش میآیم بهنظر؟ این چه سوالیست
خط بر ورق خیس گمانم نکشیدی
چون فلتر سگرت تو هم ای حنجره یکروز
دود جگرِ سوخته، بیغم نکشیدی