بهار و خزان

عشق پیراهنی از شعله به جانم کرده
بعد، آواره‌ترین روح جهانم کرده

گاه مجنون لقبم داده و دور از همگان
خون‌جگر سوی در و دشت روانم کرده

گاه حلاج مرا خوانده به هر گوشه‌ی خاک
بهر سوزانده شدن نام و نشانم کرده

گاه با هر چه شکوفه‌ست مرا غرق بهار
گاه بی‌چلچله‌ها رنگ خزانم کرده

آسمان در پر من ریخته یک روز عزیز
روز دیگر به قفس مرثیه‌خوانم کرده

حکم کرده‌ست دلم خانه‌ی غم‌ها باشد
ابر‌ها را همه سهم مژگانم کرده

عشق این‌ بار تو را در دلم انداخته است
با نفس‌های تو این‌ بار جوانم کرده

در دل‌انگیز‌ترین صبح زمین در قدمت
نفس باد صبا مشک‌فشانم کرده

شناسنامه