آخرین اشعار

سوال بی‌جواب

با خودم حمل می‌کنم یک عمر، شکم گندۀ پُرآبم را
حجم سنگین قلب پُر اندوه، مغز خالی پُرشتابم را

پُرم از یک سوالِ بیهوده: من برای چه آمدم دنیا؟
دل‌خوشم کرده با سوالاتم، نگرفتم ولی جوابم را

زند‌ه‌گی من و خدا با هم، قصۀ تلخ ماه و خورشید است
در کنار همیم و دور از هم، ماه کَی دیده آفتابم را

زنده‌گی من و خدا شاید، یک حساب و کتاب نامعلوم
مرتکب می‌شوم هزار گناه، می‌شمارد فقط ثوابم را

ما رفیقیم و بی‌غرض با هم، او خدا هست و من نویسنده
می‌نویسد غم جهانم را، می‌نویسم فقط کتابم را

هیچ جای جهان نمی‌لنگد، خنده‌ام لنگ می‌زند؛ اما
می‌مکم خون زنده‌گی‌ام را، آب می‌پاشم التهابم را

عاشقم کرده حال می‌گوید: دوزخم آتشین و پُررنج است
دوزخِ سُرخم و دلم تنگ است، من کشیدم دگر عذابم را

من فدای تو ای خدای بزرگ! ختم کن قصۀ جهانت را
سیرم از آتش درون خودم، سرد کن آهنِ مذابم را!

شناسنامه