نوای پر ز رازی
از هنوز آغاز میآمد
عنانِ عقل بر دستانِ ظلمت
صد گره سر کرد
زوالِ وقت را دیدم
که لبخند غریبی داشت
میجنبید
در این پرفتنه محتاجی
سوای سرگذشت روز را آغاز میجستم
چو شبگردی
سخن از دیدهاند از شبِ افسرده بیرون شد
صدا از هر طرف سرشد
صدا بسیار بود اما
صدایی جانب مشرق رنگین بود
سنگین بود:
(در این روز آفتاب نیمه شب پالوده در پیمان
یکی بی آنکه پیگیرد
همه همواره بس ناحق
هراسستانیام خوانند)
چه منظور است ای دل
گردشِ سرمایهای فقر تعین را
که رنج از حاصل ضبطِ نظر
داغ خطر دارد؟
آیا آدم!
تن از بزم دماغ یأس بیرون آر
که در میخانه های آسمان اینجا
صدا از قامت اجزای مستی بر نمیآید
نباید ماند در ماندن
چه سود از عذرِ بیداری
در این بنگاه غم تولید ناانصاف علتبار
که جنسش سر به سر زنگ حذر دارد
ایا انسان!
ایا مشرق نشین انسان
ایا ای دورهگردِ داستانِ رنج
طنین موج این بیطاقتی در چیست؟
که درناباوریهایش
غبار نالهی رودِ غرض پیچیده در هوشم
جهان هنگامهی نیرنگ اضداد است
میدانم!
چه موج بی تقلایی
در این بیگفتمانگویی
شنیدم آخ!
از اعماق طبیعت
سوسکی آهسته میگفت این:
در این پرور پریروزان فردایی
سترونکار شیرین تلخِ این بیطاقتیها
از کشاورزان مور آزار پیگیرید
صدایش لرزه بر میکاشت
شنیدم با خودش میخورد:
به بیبالیی مرغان هوا سوگند!
مترسک باورانِ مزرعه محکوم تزویراند
ازین ابراز عرض آگین سوسک آی!
چه ها نتوان بیرون ناید!
چه اسرار است در چشمان سرخ منفعت اینجا؟
خدایا!
پرسشی چندینسری دارم
جوابم ده!
چه سان در انزوای هرموازی انتظار از انتها آغاز مییابد؟
گمان، سر بر چه میتازد!
ابد، آن سرنشین قایق تقصیر
در بحر ازل تنهاست؟
چه ابهامآفرین حرفی سبب ساری
دلم قد میدهد اما
اساس مدت آداب هیاهو بر نمیگیرد
در این برگشته بختآباد سر در آب
هبوط از آسمان پیداست
چه باید کرد؟
شهودِ رجعتِ تصویر جان پیوسته در تن چیست میفهمید؟
که پیهم از طلوع انفجار و اتفاقِ آدم و گندم
به وعظ داس مشغولیم
به تفهیم الفبای تفنگ و جنگ مصروفیم
و با بیوقفهگی هر لحظه در شلیک و سوگ و خشم و درد و مرگ محشوریم
ایا هیهات!
در این نفرین فراز آیین من در جان
تهی از خویش و پر در خون
مقیم درگه ظلمیم و از پیمانهی پیمان خود فرسنگها دوریم
به رمز سیفِ بخت ما چه کس پیبرده است اینجا
تقاضای تغافلخیز این آشفتهگی در چیست؟
که بر دست بقا بینم
لگام نقش یأس آلود عشرت را
سکوتی سر به گوشی نیست
خروشی تن به جوشی نیست
ز برج بام بی جایی
به سیرِ این ضعیف آباد
توان، از سجدهی ذوق جبین خلق میخندد
جنون چون موج در جنبش
به وضع بیخودی افگنده در خود
جلوهی عرض تمنا را
و اینسوتر
غرض، چون منصباسبابان افسونگر
گدای عزتِ حرص است
چه رنجی بی سرانجامی
ایا آدم!
سر از دام دوندِ پیغلِ پیغام پیغالینه بیرون آر
دل از ته خانههای بستهی تاریخ بیرون کش
دم از دامان تنگ و تیرهی تبعیض یکسو کن
که در تفسیر تغییر تکامل سوژه ی ننگی
جهان مرموزِ رمرز و راز مرزاندیشهگان تاکی!
قبول نیستی گل گر کند اینجا
طلب، در حلقهی خمیازهی اطوار میپیچد
خرام عافیت، آداب هستی بر نمیتابد
که از ناقوس سودای غنیمت
غیر غم در عرصهی عرف فراموشی
چه پیش آید!
گمانی میکشم اینکه
قضا رنگ لباسش را عوض کرده
و آنسوتر
عدم، آن سفره چین پیغاره مند آمال پیمان پوی
پیهم در عزای هیچ مینالد
در این عبرت عبورستان سر در نه!
ایا مردم
سیاهیها-
تماشای بنفش عیب وجدان چه موجودیست
که از آفات این رنگین نگاریهای زهرآلود
محروم نفس گشتیم
ایا مردم!
ایا ای شاخه های مانده از هم دور یک پیوند
در این آتش نشین دشتِ زمستانی
در این بیگانه گردستان آماج تقابلها
چنان روییدهایم آنسان که در چشم وقوع افتیم؟
جوابی جا نمیافتد
و گویی واقف از انجام فطرت نیست کس اینجا
خدایا طرهی پندار خجلتهاست پیوندت!
خدایا چیستی برتاب!
خدایا کیستی برخیز!
رها کن از غمت یارب
منِ پر روی عاصی را
دل پتیارهگردِ هوش سیرتپرورم را صورتی بخشای
که تا میگیرم آبی در دهانم-
خاک میگردد
و جای اشک
از چشمانِ چشمم سنگ میریزد
خدایا خیر!
من خود میتپم
نظاره کن
بنشین!
دراین بنمویههای آبنوسین صورِ سرگردان
در این امروز بیفردا
به تنهایی منِ تنها
به جایی میرسانم تا رسیدن آشنایی را که
از دریا به دریا دربهدر در واکنم فردا کنم پیدا
چنین بادا سفر ما را
گذشتم آنچه آمد بر سرم
آغاز میسنجم
افق را عمق میپویم
و روی گفتوگو را با رساییهای هستیساز استی میزنم پیوند
ایا ای زن!
ایا ای هسته در هست آستان آسمان اندیوالیها
ایا مادر!
ایا انسان!
چه پیش آرم که با هر جلوهیی
در هر هرکجا جایی
در اندام سپیدار بلندِ باغ گوشم پیچکی پیچیده میگوید:
فضا پامال پیمان است
چه سود از بودنت اینجا
که آغوش زمین
شیرازهی زنجیر بودن را نمیفهمد
هوا مزدوریات تا چند؟
چه پاسخپرسشی ویرانگرِ انگیزهانگیزی
که در هضم تفکر تنگ میآید
نظر نتوان کشد تغییر
در این غربت غبار آغوش غم در غم
چه جان فرساست زن بودن
که از هر چارسوی انتظار
از زندگی وحشت سرازیر است
ولی با این همه مغضوب و مغلوبی
صدا بسیار میتابد
صدای سرخ و سبز و تیره و آبی
درین نزدیکی های دور
یکی با بی زبانی داشت میآشفت و فریادش گرانتر بود
به سویش تا که چشم گوش بگشودم
چنین میخواند:
پر از دیو و دد و دام است دشت و درهی مازندران جان آدمهای قرن بیست و یک اینجا
به دور از دوشِ خاکِ خسته چون کاووس
پناه در بیپناهی شد
سفر بود و به دوشم قُلَکِ پُر از «چه باید» بود
شنیدم این گرانگویهگدازِ تلخ پیچاپیچ
و در سیرِ خرامِ نبضِ این فریاد
فضا پهلو به پهلو داد
گلی از مشرق ایمان من رویید
و آنسویی صدای سرد این بیباکپیشه آفتابِ روسیاه آلوده ارجسبِ گرزم آیین
سپاه بیدرفشآباد تارِ نور را دیدم
که میخشکید زریرانِ جوان دشتهای کام آدم را
سرم از قلب میمنها و میسرهای چیست و چون میدان در گذر دیدم
و در بیسو شدنهایم
کلاغی از نگاهم در دل بیگانگی پرواز بر میداشت
که تا در کوی ترویجِ «نباید» «بایدی» گیرد
سکوت آشفت و در دشت تقابل در تلاطم شد
به ژرفای شفق در نیروانایی گمان بنشست و بنشستم
سفر سر شد
چه سیلآسا سرودِ سرد و سنگینی
که از اندیشهی زورق نشینش خوف میخیزد
چه داند طیشدنها نغمهی رنگ گذشتن را
ایا ای زن
ایا ای آفتاب اندام روشنزار
فضاپیمای تمکینبالِ گردشگر
چراگاه نگاه کیست این منظر؟
که از هر بیشمارستان آن هر دم
فراز رخنههای آمدنها گردشی دارد
ایا ای آفرینسار سراسر ساز
در این کانون درد افزون
چه چشم از خویش میپوشی
که بیش از حد نمایانی
سوای نفس تحقیقی
تفاهمگاه مفهومی
چراغ سبز هر راهی
عمودین عرضهی اظهار تدوینهای تصمیمی
خودت را خوان
ایا ای زن
ایا معشوق
ایا مادر
ایا انسان!
ایا ای آشیانسبزِ خرامان سرخ
تو قبل از انفجار و اتفاق و آمد و رفتن
تو قبل از هرچه آنسوهاست
در ما قبل میدان خدایی زادهای اینجا!
که در تفهیم هر سطرِ بلندت
زندهگی گواژه میبندد!
تو خود باید که پردازی به خویش ای زن
به خود ای آرزو پرور
ایا تقویم تکوینگر
جهان در جوشش کند آوریهایی چه برخوردی گره بگشود
که در نشنانشانساران این ناوردگاه
گمگشته، بودنها و
رفتنها
چه آرم-
ما بعد آنسوی رفتن را –
-کجا یابم
به جز در تو
که ترتیلی و ترتیبی و تنظیمی
چه گویم-
بِه ازین گویه که میگویم:
خود از بر کن
ایا ای بیکران امکان!
فراهم فر فرایندین فراسو سو
درنگ آونگِ پر رنگی
در این ویرانهآبادِ ابد دامانِ دامن دامِ دردا درد
در این دژ واژگون دژخیم دژ پرور
نفس تا میکشی خون است
رواج خستگی بالاست-
از دلبستهگی بگذر
ایا ای حال
ای هم بال
ای احوال!
ایا افشان بنفش آغوش
سراسر کن خودت را گوش
گرانگردش گشنگنجینه گنجوری
بسیطِ ارغنون باغ آتش نیست آوازم
که از بیریشگی سوزد
سمندروار در گردش
برای باهمیهای بقای استهایی هست
به دشت بیکسی هایی زمان
منشور میکارم
که افزون از حساب اینجا-
بدهکارم
به شد گر میرسد بودی
تو آغازی
ایا ای زن
ایا مادر
ایا انسان!
ایا موجود ارجآلود موجاموج!
ایا ای حاصلِ فصلِ بلوغِ جان
در این گواژهگاه گردانِ گُل در گِل
در این پیغاننگونساران سرماسندروسین سودِ سر در سوگ
تهِ تدوین تزویر تداومها
چهکاری بیتو برخیزد!
تو پیشاهستِ ترویج نفسریزِ تراکمهای آدم
در نخستینگاه تدبیری!
عجب، سر بر نمیتابد
ایا فوارهی زرین گوهرخیز بنیانها
نبودی جز تو منظورش
خوش آبادا ازلآزین زمانزارِ ابد پیگرد
پگاهپیکر بنفش انشا شکر منشور شیرین شرط
نشان منشه نشین شیپور شور آشوب
ایا سرحلقهی مطلوب
ایا ای خوب!
ای محبوب
ای مادر
خودت را خوان
پناهپرورگرِ گرمی
روانروییشگرِ محضی!
تو کارآییترین شالودهی رنگینِ مقصودی
قدم از سرنوشت وسعت هر نارسایی میکند نامت
شکنجِ رنج تفویضِ تحمل چیست
جز اشکت!
فروغ گنبد عقلی
متاع دولت رازی
عجوزِ محنت از آزرم نازت خوار میبینم
سکوتِ هیبتِ بحری
شهودِ روضهی امواج ساحلهاست آوازت
ایا ای زن!
تسلیگاه خاطرها
چه گویم-
به ازین گویه که میگویم:
خودت را خوان
که در ناخواندنت محبوس افسوسی و افسوسی و افسوسی…
به توفیق رسیدنهای ناهمساز-
سنگر گیر
که زیب و زیور جریانِ جاویدانِ جابلقا و جابلسای منظوری
به تسخیر اجل زل زن
که چشماندازِ چشماچشمهای قلههای مستِ سرکشناقرارِ هرچه بن بستی
ترا تا انتهای انتها ای من!
ای موجود ارجآلود موجاموج
ایا انسان
ایا مادر
ارادت باد و عزت باد
که پیهمهاست پشتِ میلهی ویرانگرِ تردید در صبری
خودت دریاب و دریا باش
دراین هیبتسرا طغیان گهی متروک
ترا پیوسته ای شیواترین شهکار-
ای پیرایشِ پیداگرِ پاداش از پاداش
در گمگشتگی گشتند!
تو خود پیگردِ پیدایی و پیریزیست پای اندازِ پیمانت
بها از طلعتِ تفصیلِ تمیکنت تکامل کرد
ایا ای ادعای مطلق خوبی
مرورتها ترا بادا
کسی اینجا رها در هر رهایی راه میپاید
که تا از بن کند دیوار هر واماندهگیها را
چهباید گفت!
تو در شیارِ شخمینِکنون تخم رسیدن کار
که در توصیف غیر از خود
ترا ای زن
ایا انسان
شکوهی نیست
راهی نیست
ترا با هیچ موجودی نباید داد پیوندی
مرا از نسبت ماه و گل و خورشید با تو
عار میآید
ترا ای آبروی رازهای راز
چنان هستی، در این است آستان تاویل باید داد
تو خود دریاب و دریاباش
ایا مادر!
که از جولانگهی ترکیب آن حیرتستانسازِ بسیطآباد میآیی
و در هر چارسویی این عطشانشا
لبالب از بلورستان زیبایی سرازیری
کران بیکسیهای جهان را بیتو نتوان پرنمود ای خوب
ای افرند فرمانفر فرا فرخ
ایا انسان
چه اورنگی!
که در تکلیف این بیغولهکیش عرضِ تکلفمند
در هر لحظه شاید لحظهها تعبیر بر گیرند
مزاج عزت موج ضرورتهاست لبخندت
ضرر در ذروهی رقص تکاپو محو میگردد
تو ممکنی که پیش آیی به تنهایی
به این تردید فیض آلود حیرتخیز
گواهی میدهد تاریخ
که نتوان بی تو پیش آمد
خودت دریاب و جاری باش
ایا ای زن
ایا انسان
مسیحاپرور ای مریم
فرانکآفل شکوهکار فریدونساز
فرنگیسآشیانسوز قناعتکیش ارجاندود
نیکو دغدویه دامان آفتابآور
کتایون رنج رویینتن گهربار بهیباور
قیادت اقتدا بلقیس
محمد آفرین آمینه ای آمین!
ایا رودابه، فاطما!
سحر سوداگر هستیا
ایا نوشیدِ نقاشآشنامانی
ایا گلشهر دورانمند جولاندم
ایا سیندخت سر در سور
ایا زن ای امیدآکنده موجود زمین خورده
سراپا ای سزای بودن و ماندن
خودت دریاب و دریا باش
چه گویم-
از چه-
ای آیینهی آیینهزار آزین!
ایا روشنترین تفسیر آزادی
ایا شیرینترین تعبیر نیکویی
تو تنها آتنایی های اورندین موعودی!
سخن چون کودک از اوج حضورت رنگ میبازد
فراپیمانه پردازی
بیا را گوهر افشانی
بقا را گردش افرازی
خدا را روزن اندازی
ترا پیچیده میخوانند ای وخشورِ وخشوران
ترا تفسیر در تفسیر در تفسیر میجویند
چه آرم آی ای آوند
ای اورند
ای لبخند!
ای سهیسار سمن سازش
خود از بر کن بیا پیش آ
در این آسیمه آژنگِ سگالش سنگ
کجا دانند این بنشرزه شبگیران آتشکیش
برایند گذارِ حکمت میزان ارکان قرائت را
چهگویم آی ای مادر
ای باور
ای افسر
چهگویم از تو ای شیار مخملبار گرم رویش هستی
کس اینجا انتظار پایش آنسوی آیتهای جانت را نمیخواند
کس آنجا سورهی بالابلند مادریهایت نمیداند
کس اینجا رفعت شان بزرگت را نمیجوید
کس آنجا پایههایبرتر این برتریهایت نمیبیند
خبر کس نیست گویی آی!
از آفاق آغوشت
تو در تعویق این تردیدها طردی مگر ای خوب؟
ای معشوق
ای مادر
ای انسان!
ترا تا انتها فهمیدن آسان نیست
پر از رنج اند این سر سایهاندیشان عُسرتمند
پر از مرگاند این پستان پستآگین ذلتبار رنگآلود
تو تجسیم قداستهای اقدام فراسوهای آمدهای نیزاری
تو در تفهیم تمکین تفاوتهای این بیغولهمندان پناهپندار ویرانی
صدا را صورت اندازی
طنین پوییش خونی
طراز ارزش عشقی
علاج قطع اقبالی
به آنسویی شدنها نردبان در نردبان پیغام و پیمانی
نمیگنجی در اقصای تصورهای این شهوتپرستانِ گشنتزویر
قضا از بامدادان نفیآباد ترسیم وجودت موج میگیرد
تو آغازی
تو تبخیری
تو بارانی
تو توفانی
تو اقیانوس رمز و راز و ساز و سوز میدانهای امکانی
تو خورشیدی
تو نورِ نورِ نورِ نور را نوری
تو جانِ جانِ جانِ جانِ جانانی
زمان در حسرت اندام گرم توست زندانی
حلاوت از نزول توست
روند سازش جانی
سکوت جنبش عینی
خروش چرخش چرخی
خود از بر کن
ایا دلواپس فردا
ایا ای زن
مجالستان آمدها
کِی گفتت هجرت انجامی
بنای عاجِ معراجی
ایا ای آفرین آمار
ای بسیار ای سرشار!
از افسوسها بگذر
که آغازی
جهان در صید پایان است
نشان چرخ چاچیسار صیادان ندارد ره
خدنگ فیلسوفان جهان در خاک افتیده
و تا هر هرکجا بیهوده دنبال حقیقت راه افتادند
حقیقت در نهان پرواز آغوش تو میزیند
ایا سرمایه بانی ها
ایا ای زن
ایا مادر
زمانبرگردِ گردشگنج شیرینکار گل در گل
ایا معشوق!
ایا انسان
خودت را خوان
ادای فرض بوسیدن به هر نسبت ترا لازم
نماز امتنان از خلقت خوب تو باید خواند
که شهدآگینترین شیرازهی پرواز ایمانی
خودت دریاب و دریا باش
چنین پیوسته ای زن
اختر بختت فروزان باد
سراپا لذت محض رسیدنهای انسانی
تو در جغرافیایی بینش ناخودشناسان-
– برج عصیانی
خدای من!
در این آسوده شبروزان بیروزن
صدا صوتی دگر دارد!
سرورِ غصه افزون است
چه جانفرساست زن بودن
غروب جلوهی عرضم طلوع برچید
ایا ای داد!
خیابان در بیابانِ تمامِ شهر و ده اینجا
نگر!
دهشت نگهبان است
به پستیها
به دست آوردهاند ای وای!
چریک درهها با کوریی کوهپایهها درنده خویی را
دماغِ کافهها بوی دگر دارد
شرنگ از قهوه برخیزد
ازین پیش آمدن، اندوه
به نظمِ دستگاه مطلب تشویش میبالد
ایا هیهات!
چه جان فرساست انسان زیستن اینجا
در این بایسته مرگآباد
زنی گر بهر تقویم حیات خویش
تا جنبد
جلو از هر نگاهی-
– آی!
به هر یک چار راه ذهنش این پرسش قد افرازد:
چه سان از انحصار هر دهنماری رها یابم!
که تا بهر نمردنهای خود در خویش ره پایم
چه بی باکیم و زهرآلود
دراین بیآب و دان افتاده دورآباد بیپروا
نباید بست ای مردم
پرِ پرواز پروا را
کجا در قید تن خوابیده در مرگاید ای مردم!
خشونت شاخ و دُم دارد!
دهد بوی تفنگ جنگ سالاران سرت مادر!
چه آسان است دلگوری
زمینگیر است از بس پلهی دین از سبکباری
جهان، گم کرده در میزان زن
سنگ توازن را
ایا ای زن!
ایا مادر
ایا ای ارتش تکتاز میدانهای آزادی
دراین پیریزه آوار تزلزلمند
به تنهایی تو خود آنی که هرجا
آسمان را از خمیدن باز میداری
خود از برکن
که پیروزی و پیروزی و پیروزی
اناهیتا!
سرشتینکُرد من!
ای آریندخت بقابردوش
ایا ای قبهی رنگین رنگارنگ آبادی
تبسم!
ای تراژیدی ترین حادثهی تاریخ تلخ روزگار تلخ
تبسم!
ای غمِ نامنتاهی دیر
ایا رخشانه!
ای سوزنده تصویر بزرگ فصل سنگ و سوگ
ایا ای غنچهی افتاده بر دستان حیلتها
ایا ای داغِ داغِ داغِ دامانِ زمانِ داغ
ایا هیهات!
ایا نورسنهال باغ بی دربان
در این مغرب نشان اشراق شرم آگین
تبرها خورد پیهم ریشهی فریادِ فریادت
چرا آنسوی مشرقها!
کسی سوز تکاپوی صدایت را نمیفهمید!
چهگویم آی فرخنده!
ازین آهندلان قرن
سخن میگرید از ابراز موج عاجزیهایت
سخن در بازتاب داستانت مرقد مرگ است
مگر فرخنده!
میدانی!
«کس از یادت نمیکاهد»
تو خون گشتی و در تغییر
دریا گشتهیی اینجا
هزاران کاج از سرشاریی مظلومیات گل کرد
تو در جریان و جولانی
شهادهاست در تکرار در تکرار
در خاکستر پاکت
که مکتبهاست پایانت
ایا رخشانهها
فرخندهها
فرخ تبسمها
ایا ای خونبها آزادهگانِ مکتب تغییر
ایا زویاترین ناهیدهای عصر
ایا جاریترین قربانیان قرن بیققنوس
زمین سنگینی تاریخ را
از شوق خون سبز تان گویی-
– به کابل داد!
و گویی آی!
در تکرار دوران جهالت سر برآوردید
ایا مادر!
ایا جاویدِ جوشننام
ایا جاری ترین جریان جاویدان
در این بازار
ازین رنگین ترین رسته
متاع عبرتآبادِ تپیدنهای خاموشی
بی افراز هرچه میخواهی
کجا نتوان رسید هرجا
بیا پیش آ
ایا ای ارتشتک تاز میدانهای آزادی
که پیروزی و پیروزی و پیروزی…
ایا ای زن!
ایا مادر
چه کس را گوشزد باید!
نگر در خود
کلام از باتو بودن با خدا درگیر!
خود از بر کن
که تا دلگرمتر این صفشکن نیروی دشمنتاز –
پیش آیند
ایا سربازهای شعر من-
ای سبزخون خویان خرم خشم
ایا ای تنفشان یاران جان برکف
شما در خلوتِ توقیف این توظیف آزاداید
در این وحشت سرای سرخ
در این تنپرورش جنگل
شما در حفظ ناموس زبان شعر زن
شیراید
شما را همت این بس باد
ای فرماندههان سرزمین عشق
ای گودرزیان مهر
که با اهریمن تبعیض پیگیرانه در جنگاید
خدای من!
ایا مادر!
ایا ای ارتش تکتاز میدانهای آزادی
برایندین بلندامن!
نباید ماند در بودن
به گشتن گشت باید زد
تا آنسوی بیسویی
که بی تو بارهی اقدام دشت آفرینش
لنگ در لنگ است
ایا ای زن!
ایا مادر
ایا ای ارتش تکتاز میدانهای آزادی
نباید بود در ماندن
نباید ماند در رفتن
نباید مرد در مردن
که در بودت نفس جاریست
بیا پیش آ
رسیدن چیست جز نام تو ای کیوان آمدها
– قرارستان آدمها
ایا ای آبروی هستی
ای موجود موجاموج ارجآلود
ایا ای زن
ایا مادر
ایا انسان
خلای هرچه از بیهودهگیها را
تو جان بخشیدهیی اینجا
خدا را که!
اگر گیرم نمیبودی
خدا
نه!
جهان، با این همه رسواییاش
تاراج میگردید