باید صبوری را بیاموزم ز ناجوها
کوچیدن از رویای خود را از پرستوها
رودِ هری در چشمهای من خروشان است
شام غریبان ریخته در بین گیسوها
خُمخانهها در استخوان شعر میجوشند
باید بریزم واژهها را بین آموها
جز مشت خاک از من چه میماند به جا؟ اکنون
که پیکر بودا خمیده روی زانوها
چون سرزمینی خستهام؛ از جای برکندند
حالا که آغوش مرا از بین بازوها
افسانهی مرگِ معلّق بدتر از این است؟
فریاد خاموشی نشسته در پرِ قوها
فوّارهٔ خون آرزوهای زنی را برد
از بین آب و سنگ و خاک از بین ناجوها