تاریخ این حکایت حزن آلود، درمانده از کشاکش دورانها
با سطرهای غم زده میگوید از سرگذشت تیره انسانها
آغاز شوم کینه و نفرت بود جاری میان خون برادرها
تاریخ هر کجا که ورق میخورد، از خشم با بریدن شریانها
خونها به هم رسید و دریا شد، دریای سرکشی که زمین را خورد
انسان به سان کشتی متروکی، سرگشته در تلاطم طوفانها
خنجر گلوی تیز یقینها را، هرگز نمیبرید پس انسان
آتش گرفت همچو یقین آنگاه، افتاد در میان گلستانها
هرسو درخت شعلهوری میدید، آوارگی تازهتری میدید
از عمق ناشناخته دریا، تا امتداد داغ بیابانها
هرجا قدم نهاد دم خود را، همچون صلیب در دل خاکش کاشت
از زخمهای غربت او رویید، درد شرابها و غم نانها
تا آن که آسمان به تپش افتاد، آن رازها دهان به دهان چرخید
از کنج غارها به جهان پیچید، آواز عاشقانه چوپانها
جریان صبح در دل تاریکی، در هم شکست شوکت ظلمت را
از نیزههای مرتفع خونین، تا قعر ظالمانه زندانها
صد غم خون و آتش و خاکستر، صد فصل از تقابل خیر و شر
چیزی نمانده تا ورق آخر، ای نقطه تمامی پایانها
آن روز بی غروب که میآیی، هر آسمان به صبح میاندیشد
هر پرچمی به صلح میاندیشد، صلحی به وسعت همه پیمانها
ای عهدهای محکم دیرینه، ای رازهای مخفی در سینه
ای جمعه جمعه غربت و دلتنگی، ای روح شاعرانه بارانها
باران بدون یاد تو چیزی نیست، جز جمع قطرههای پریشان حال
یک دم عنایتی کن و نازل شو، بر جمع بیقرار پریشانها