آخرین اشعار

هزار سال گریز

هزار سال طول کشید
تا به اینجا برسیم
چهار خشت روی هم بچینیم
آتشی روشن کنیم
و دور و برمان آنقدر گرگ باشد
که یقین کنیم
دیگر
دست هیچ کدامشان به ما نخواهد رسید
حالا ای مرد
بگذار تمام سال‌های پیش رو را
به کاری غیر از دوست داشتن تو مشغول نباشم
بگذار
در این کوه بمانیم
مرزها از یادمان برود
تفنگ ها از یادمان برود
و حتى
دیگر هیچ کلمه ای برای گفتن
در یادمان باقی نمانده باشد
بر سنگ های سخت
به آغوش من بیایی
و من به شیوه‌ی حیوان درنده ای
دوستت داشته باشم
بگذار اینجا بمانیم
غروب‌ها
پیش روی غارمان بنشینیم
و از این بالا تف کنیم
بر روی آدم‌ها
گلوله ها
و بر همه ی هزار سالی که در گریز از دست دادیم.

شناسنامه