اینجا خموش منشین غوغای تازه سر کن
تو شعر نو بهاری ابر مرا شرر کن
آواز صبحگاهی، پیچیده در درختان
در کوچه های خالی تنها تویی، سفر کن
این خشکسال تیره ره بر دلم گشوده
یک صبح لحظه ها را در تشت نور تر کن
در واژه های شعرم خورشید آشنایی،
از لفظ خسته، شب را با یک نگه بدر کن
در تو دلم نشسته در من تویی نهفته
هستیی ساده ام را چون شعر نو ز بر کن
بیگانه از غروبم در جاده های باران
آغوش آفتابی این شام را سحر کن
آهنگ برگها را در اوج همصدایی
از عشق تازه تر کن از عشق تازه تر کن