باز کن در که به جان آمدم از دربدری
زندگی می گذرد یا شده ام من گذری
شب کشد پنجه به دلتنگی روزم که برو
روزهایم همه در جامه شب شد سپری
وقت آن است که این خیره سران را سوزم
من نه آنم که بسازم به چنین خیره سری
وقت آن است که من بشکنم این پنجره را
پر پرواز کنم وا و شوم من سفری
بشکنم پنجره این فاصله کاذب را
وارهم از قفس ساخته از بی هنری
وقت آن است که چون سبزه برویم ز زمین
از رخ باغ بروبم غم این بی ثمری
تو اگر باز کنی در همه جا باغ شود
باز کن در که به جان آمدم از دربدری