باز شب میوزد از بیشۀ دریا آنک
مرگ افراخته پر بر سر صحرا آنک
در گلوی غم امروز به تنگ آمده است
نفس شبزدۀ سینۀ فردا آنک
چمنی ریخته بر گسترۀ سوک اینک
جنگلی سوخته در دور تماشا آنک
در غبار نفس سرد غروب آواره
میرود قافلهای از نظر ما آنک
باز دجال خزان جلوه کنان میآید
رنگ در رنگ برآورده فریبا آنک
تا زبر بادی گلشن نفسی تازه کند
آتش افروخته در حجلۀ گلها آنک
سرو من! سبزتر از پیش سرودی سر کن
روح پاییز برآشفته غم آوا آنک