آخرین اشعار

شهری در حصار مرگ

شادی؛ درامه‌ای‌ست که پایان گرفته‌است
غم‌؛ فیلنامه‌ای‌ست که جریان گرفته‌است

شهری‌ست از چهارطرف در حصار مرگ
هرگوشه را جنازه‌ی انسان گرفته‌است

تا مغزِ استخوان نخورد ول نمی‌کند
خیره‌سگی که لاشه به‌دندان گرفته‌است

اینجا اگر که شاخه‌گلی سر کشیده‌است
از خاک و خونِ پیر و جوان جان گرفته‌است

در ارتکابِ حکم تردد نمی‌کند
او از خدای خویش که فرمان گرفته‌است!

ما را زمانه صد رقم آزار می‌دهد
بر دیگران اگرچه که آسان گرفته‌است

چندی‌ست در محله‌ی ما “گور‌ کندن” است
شغلی که بد‌‌ رقم سر و سامان گرفته‌است

شناسنامه