شبانگاهی که در قُم مژدهی شیراز دادندم
تو گویی نیک کِرداران رها کردند از بندم
دوچشمِ پیک را بر دیدهی نالیده مالیدم
دهانِ پیک را از بوسهی چون شکر آکندم
نمی دانی که من در دستِ بیدادِ زمین چونم
نمی دانی که زیر پای بی رحمِ زمان چندم
هوای شهرِ عشق و شهرِ شعر و شهرِ شادابی
هوای شهرِ رندان، ریخت بر جان، بارشِ قندم
صدای آبشارِ مارگون1 پیچید در روحم
شدم نایی که بانگ عشق می آمد زِ هر بندم
شبی _ القصه_ از شب های آغازین تابستان
مقدر شد به جمعی همچو خود والِه، بپیوندم
شب میلاد چشمِ شاهدان و جانِ جانبازان2
که بی نامش روندم نیست باد از بیخ و آیندم
به پرواز آمد این جان از تن و مرغِ هوایی شد
تو گویی من عقابی رفته بر بامِ دماوندم
تمامِ دورها و دیرها نزدیک شد در من
در آنی، از زمان ها و مکان ها عُلقه برکندم
دمی گِرد حریمِ شمع عرفان3، حلقه در حلقه
کبوترگونه، رقصان، طرح شیدایی در افگندم
به مهر آلِ کاظم؛ هادی هفتم، غزلخوانم
به حُبِ آلِ احمد، قصه پردازم، هنرمندم
مگر من عاشق چشمانِ گاوِ قدرتم4 کورش!
مگر من عاشق ابروی کژدم سِبلتِ5 زندم !
مرا عشق نبی و آلِ او، جاری است در رگ ها
من آن طفلم که شیخِ عاشقان سعدی دهد پندم6
شبی کوتاه؛ اما بر من از بارِ سخن، سنگین
شبی این گونه، خواهد کرد پیش از صبح، آژندم7
به خود گفتم پس از فصلِ جوانی، این دمِ پیری
سیه چشمانِ زیبارو دگر خاطر نخواهندم!
جوانی خواب کوتاهی است، پیری نیز هم شاید…
که می داند که فردا نیست خاک و گِل، کژاغندم8 ؟
بیا نقشی بزن اکنون که در آن، دوستان روزی
که دیگر نیستم، باری به نیکی یاد آرندم
سخن، عِطری است جان پرور که از تبخیرِ جان خیزد
چه خوشتر تا شوم عِطری که بر جان ها بپاشندم
به خود گفتم که شیراز است و شهرِ آشنایان و
من اهل غزنه و ابنای سعدی می شناسندم
به خود گفتم که من مهمان شهرِ شور خواهم شد
مبادا همزبانان، بی زبان9 خِنگ، خوانندم
شکرها ساختم آماده در کنجِ دهان؛ یعنی
که جز شیرین نشاید گفت چون از حال، پرسندم
دریغا ! صبحگاهان حافظیه10 بود و من، حیران…
چرا ؟ زیرا که دیدم هیچ درنگرفته ترفندم!
سلامم را نمی خواهند پاسخ گفت این مردم
“زمستان است” و من خود نیز با ” ثالث” خویشاوندم!11
چرا از من گریزان اید؟ مردم! مردم! ای مردم!
دَدم؟ یا دیوی از دیوانگانِ رَسته از بندم؟
به سر دستار بستم تا بدانند از خراسانم
به لب دُرَ دری؛ یعنی که فرزندِ سمرقندم
چنان بیگانگی می بارد از چشمانشان بر من
که گویی وحشیِ سرگشته از سمتِ فلان لَندم12
تو، گفتی: “دوستی کی آخر آمد…” 13حافظ! اما تو
نگفتی: “من چرا از دیدِ اینان اینقدر گَندم” !
به چشمم اشکِ دریاهاست از دردِ جدایی ها
به دل اما، به طنزِ تلخِ این ایام می خندم
پی نوشت ها:
* این قطعه یادگار اردویی تفریحی زیارتی شیراز در آغاز تابستان 1391 است.
1. آبشار مارگون، یکی از پدیده های بسیار دیدنی طبیعی در نزدیکی شیراز است که در طی این اردو به دیدارش نایل شدیم.
2. شب چهارم شعبان؛ شب میلاد حضرت اباالفضل العباس؛ قهرمان جاودانه کربلا است.
3. میراحمدبن موسی بن جعفر (برادر امام رضا) «علیهم السلام» که مزارش زیارتگاه اصلی در شیراز به شمار می آید در ادبیات عامه مردم به “شاهچراغ” معروف است و تعبیر “شمع عرفان” اشاره به این لقب دارد. مزار دوتن دیگر از برادران امام رضا «علیه السلام» به نام های میرمحمد و علاءالدین حسین نیز که گویا به طور همزمان شهید شده اند در شیراز قرار دارد.
4. سرستون های قصر کورش (معروف به تخت جمشید) اغلب از تندیس های سر گاو ساخته شده اند. گاو در باور قدیم و حتی در ادب عامیانه امروز ما نماد قدرت است.
5. کژدم سِبلتِ زند، اشاره به تندیس کریمخان زند دارد که در ارگ کریمخانی از او ساخته اند و بروت های کلفت و کجش بسیار جالب توجه است.
6. سعدی! اگر عاشقی کنی و جوانی/ عشق محمد بس است و آل محمد.
7. آژند، یعنی ملاط؛ مادهای نرم و چسبنده که برای درزگیری و پیوند اجزای دیوارها ساخته میشود.
8. کژاغند (قزاگند، قزاغند)؛ زیرانداز، تشک. و نیز لباسی خاص و مستحکم که غالبا در جنگ ها پوشیده می شده است. …و ماتدری نفس ماذا تکسب غدا و ماتدری نفس فی أی ارض تموت … (سوره لقمان/34).
9. اشاره به کتاب “همزبانی و بی زبانی” نوشته شاعر هموطنم استاد محمدکاظم کاظمی.
10. حافظیه، باغستان آرامگاه حافظ در شیراز.
11. “سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت/ سرها در گریبان/ دست ها پنهان…”؛ بخشی از منظومه نیمایی “زمستان”، اثر معروف زنده یاد “مهدی اخوان ثالث”؛ شاعر معاصر اهل خراسان.
12. لند (land) واژه فرنگی به معنی خشکی (جزیره و مطلق زمین) است که پسوند بسیاری از واژه های دیگر مانند: فنلند، اینگلند، ایرلند، ایسلند، هالند و… قرار گرفته است.
13. “یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد/ دوستی کی آخر آمد، دوستداران را چه شد”؛ بیتی از غزل شکوائیه حافظ.