آخرین اشعار

پنجره بر فصل صاعقه

بهار دیگر از این کوچه‌ها گذر نکند
به این ولایت بی‌آشنا سفر نکند

بهار دیگر ازین کهکشان نمی‌نگرد
برین زمانه نامهربان نمی‌نگرد

نگاه پنجره‌ها بسته، فصل صاعقه است
بهار نیست درین مرز، اصل صاعقه است

جنازه‌های درختان روز بی‌تابوت
شهید عشق به دستان روز بی‌تابوت

مخوان، هوا پر ز آزادگی موعود است
پرنده نیست فقط شکل‌هايی از دود است

کجا تهیست ز غصه؟ که گام بردارم
نه، جاده‌ها همه خونین دل‌اند، بیزارم

بهار دیگر از آن شهرتی که داشت گذشت
زحیر گشت و غم جاودانه کاشت، گذشت

چه کس به عهده بگیرد صفای وجدان را؟
چه کس نوازش فرزند‌های باران را؟

چه کس تلاوت خورشید را نوا بدهد؟
چه کس اذان سحر را شراره‌ها بدهد؟

چه کس، چه کس بشناسد ولی دریا را؟
چه کس حضور گشاید علی دریا را؟

چرا که رستم دانش غریب و بی‌رخش است
و هفت‌خوان رسیدن به ناکسان بخش است

هزار ساله شدم، درگذشت چند بهار
به سرنوشت سیه‌پوش من مخند، بهار!

هزارساله شدم، روزگار خاموش است
چرا شهامت تاریخ حلقه در گوش است؟

نیامدی تو و دیوارهای شهر شکست
شکوه هدهد و سار صدای شهر شکست

دگر تو هیچ ازین کوچه‌ها گذر نکنی؟
به این ولایت بی‌آشنا سفر نکنی؟

مرا درین شب ویرانه سبز نیست کنار
به سرنوشت سیه‌پوش من مخند، بهار!

شناسنامه