خانه کجا داری؟
نه آسمان
به خاک فرو رفتن کودکانت را دید
نه زمین به تو وفا کرد
سرزمینت که خون تو را نوشیده بود گرمگرم
تکانت داد.
خانه کجا داری؟
همشهری خواجه عبدالله!
میترسم بیایمان شوم به مناجات عارفان
به خدایی که خاموش است
و امید را در دلم بیدار نگاه میدارد.
حالا
نه گریه به کارمان میآید
نه شعر
نه اندوه
ما روح سرگردان خواجه عبداللهایم بر خرابههای «زندهجان».
ما ارواح سرگردان در جهانیم.
خانهات کو مَرد غریب؟
آن شکوفهٔ خُرد که بر دستان توست
تاوان گناه که بود؟
قرآن که را به آتش کشیده بود؟
از دسترخوان که نان دزیده بود،
که بر دست میبریاش؟
خانهات کو ماه بالا بلند؟
ای نشسته بر خاک!
سقفت آسمان و چلچراغت ستاره،
باد ترانه میخواند برایت:
«ای دختر هراتی
چون شاخهٔ نباتی…»
و مادرت را از خاک بیرون میکَشند.
.
جهان جای ما نبود!
نه در زهدان مشترک فارسی
نه در سرکهای طویل دموکراسی
نه در خانهٔ دلگشای غرب
نه در روضة الجنت شرق
آوارگی گهوارهٔ کهنهٔ ماست
تاب میخورَد بر آب
با باد
به کوهها بالا میشود
بر درختان شکسته مینشیند
و آشیانهمان در منقار مرغان مهاجر میروید.
میخواستم با هم آواز بخوانیم:
«چشمان سیاه داری، قربانت شوم یار!
خانه کجا داری، مهمانت شوم یار؟»
با من حرف بزن روح آواره!
خانه کجا داری
در کدام خاک؟