چهره ام را به خاطر بیاور،
صورتم را به یاد ندارم.
حتی سگها استخوانم را نمیجوند.
مدتهاست،
خودم را به طبیعت سپردهام.
درست از روزی؛
که لبهایم عزرائیل را دیوانه کرد.
منتظر بودم بیابی مرا.
بیرونم بکشی از دندان شغالهای گرسنه.
از متن خبرها،
از دوربین عکاسها،
از موتورهای جستجو در اینترنت،
از بندبند شاعران غمگین.
مدتهاست؛
علفها کنارم قد کشیدهاند.
برگهای جوان، پهنتر شدهاند
و پرندگان مغزم را با جفتها و جوجهها تقسیم میکنند.
آه محبوبم!
کجا دور افتادهای از شانههایم؟
منتظر بودم بیابی مرا،
پیش از آن که زنبورها عاشقم شوند
و عنکبوتها از دندههایم بیاویزند.
پیش از آن که باد صورتم را بپراکند؛
موهایم را کنار بزنی
و خون از صورتم بشویی.
منتظر بودم بیابی مرا،
چهره ام را به خاطر بیاوری
و استخوانم را به خاک برسانی.