جنگ و صلح

دست بر سرم می کشی
انگشت هایت موهایم را در می دهد
گونه ام تاول زده
پای گریز ندارم…
در هیئت عاشقی
به من لبخند زدی
در آغوشم گرفتی
در آغوش تو بیمار شدم
تنم زخم برداشت
و کودکانم یکی یکی جان دادند
یکی در ویرانه ی کابل!
هم بازی مرگ بود
بی آنکه مورچه ها چهره ای برایش مانده باشند
آن یکی را تفنگ به دستش دادی
تا قلب برادرش را نشانه بگیرد
به دخترم تجاوز کند
و دیگری
دانه های گندمت را در زمین بکارد
تا کودکانم با پای چوبی قدم بزنند
بوی دود می دهی
در مغزت مسلسلی همواره شلیک می کند
بوسه هایت طعم خون دارد
و از نفس هات انفجار می شنوم
به دنبالم بیا…
پای گریز ندارم
در آغوشم بگیر…
کودکانم آرام بگیرند

شناسنامه