میکوشم به یاد بیاورم تو را
چون گرمای آخر بهار.
چون خوشه سنگین از گندم
در مزرعه کنار جاده.
یادت سنگین
چون اناری که از شاخه فرو میافتد
چون
خداحافظی با چشمهایت
بر زینههای بهار.
پنهان میکنم دوست داشتنت را
چون ماهی سرخی در قلبم.
نمیتوانم بگویم دوستت دارم، یار یگانهام!
نمیتوانم بگویم
گرسنگی چه میکند با لبخندهامان
آوارگی چه میکند با قلبهامان
با حنجرهای که نباید سخن بگوید
که شنود میشود گرمای نفسهامان
و صدای لرزان ما
در این سوی خط.
رد تو اما
در کتابخانه
در پیاله چای
در پیراهن خیس عرق
در صدای دمبوره
در انگشتهایم
یادت در جانم
چون کشمش تر شده در شراب
روشن است.
تو را پنهان کردهام
چون بیماری لاعلاجی در خونم.
دوستت دارم
و باید سکوت کنم
با جنگلی آتش گرفته در سینهام.
بگذار زخمهای تو را ببوسم از دور
بگذار دوستت بدارم
در نهانگاه سینهام
چون گناهی تازه در مسجد شهر.
چون آخرین کلمات پیش از مرگ.
جهان به کام ما نیست
تو در آن سو
دلتنگیات را میشماری
به زبان بیگانه سخن میگویی
و خواب میبینی:
صلح است و کابل؛ رنگین
صلح است و مزار؛ سرخ
صلح است و کوه روشن از صدای دمبورهات.
من اینجا
در سرزمینِ «پارسی شکر است»
تلخ میشوم از اندوه
و چشمهایم را
زنده نگاه میدارم برای دیدنت.
یار!
یار!
یار!
پنهان میکنم دوست داشتنت را
چون ماهی سرخی در قلبم
بگذار صدای تو را بنوشم از دور
چون کشمش تر شده در شراب.