تا در بگیرد روشنی در نای سرمایم
میپرورم خورشید را در جان شبهایم
هم سنگ می آرم به بار و هم گل سوسن
هم از نگاهم چشمه هایی تازه می زایم
تاریک را با روشنا در هم میآمیزم
اختر میاندازم میان چین دریایم…
غم را به آخر میرسانم چله میگیرم
پس توتیا را میکشم تا چشم فردایم
از سنگ چشماقک چراغی تازه میسازم
آن را میآویزم به گیسوی چلیپایم
پیراهنی از پنبه و از ابر میدوزم
میافکنم بر پیکرم بر جِلدِ تنهایم
از هرم تنپوشم هزاران قطره میمیرم
میمیرم و شکل خدایی تازه میآیم…