آخرین اشعار

زن، روایت هزارساله

زنی از کوچه های بغدادم
از خیابان منتهی به هرات
تیره ام می رسد به رابعه و
نسبم می رسد به شاخه نبات

از جنونم! دو شهر بالاتر
از حوالی بلخ و قونیه…
از سماعِ شلیته پوشانِ
ساکنِ ابرهایِ در حرکات…

زنی از قله‌های شعر به دوش
از فراز و فرود هندوکش
از دل شاهنامه آمده و
رفته تا هفت خوان غم؛ هیهات

زنی از اندرونی و پستو
همنشین تغار و جام و سبو
که نشستم میانه ی مطبخ
و غذا پختم از تب و کلمات

زن، زن رفت و روب با دامن
زنی از وصله و نخ و سوزن
روز و شب کوک می زند با عشق
زخم ها را به بوسه های نجات

زن از بندها رهای چموش
شیهه‌ی ناکشیده‌ی خاموش
در رگش چارنعل می‌تازند…
مادیان‌های سرخ‌موی حیات

زن سنّت شکسته‌ی تابو
زن بغض نشسته توی گلو
ادبیات حرف های مگو
در تقلای با الهیات…

زن از گنج مانده‌ی در رنج
همه‌ی عمر مهره‌ی شطرج
زن حیران کیش‌های زیاد
زن با دست زخم هایت مات…

شناسنامه