هی گره زد بر گره، از اشک خالی شد
رج به رج رنج مدامش نقشِ قالی شد
بافت در ذهنش وطن را خرم و آزاد
آرزویش نقشه ی شهری خیالی شد
قدری از خاک وطن برداشت در مشتش
اشک هایش ریخت، اندوهش سفالی شد
ظلم رفت و ظلم آمد، پشت هم این بود
او فقط بازیچه ای در این توالی شد
در دل لم یزرعش تنها امیدی داشت
عاقبت پژمرد آن هم، خشکسالی شد
سالروز درد شد هر روز تقدیرش
داغدار بغض تقویم جلالی شد
آخرش بار سفر را بست با گریه
آخرش آواره ای در این حوالی شد