دارم دلی میان دو خاک از میان جدا
با این یکی مجاور و از پیش آن جدا
من میهمان خاک شما بودهام ولی
از میهمان نبوده دل میزبان جدا
با این همه همیشه دلم پر کشیده است
مانند جوجهای که شد از آشیان جدا
انگار سرنوشت مرا پرت کرده است
آواره است تیر که شد از کمان جدا
با سرزمین من گره کور خورده درد
چون نام آن نمیشود از آن فغان جدا
گاهی اگرچه مهر سکوت است بر لبم
فریاد من نمیشود از این دهان جدا
پرواز در دل همهی مردم من است
ما را قفس نمیکند از آسمان جدا
عشق وطن غمی است که از آن نمیشوم
حتی دمی به جبر زمین و زمان جدا