گشود پنجره ها را، بهار را بو کرد
چراغ محتضری در اتاق، سوسو کرد
به جای خالیِ او خیره ماند، تنها بود
پرنده از دل ساعت دوید، کوکو کرد
جنون حرف زدن داشت با کسی که نبود
و باز هم به زن توی آینه رو کرد:
_«چه پوستی ترکاندی! چقدر عوض شدهای!
بگو چگونه به تنهاییات دلت خو کرد؟
چقدر دور شدید از هم و نمیداند
چه کارها که دل تو به خاطر او کرد»
به گریه گفت به دیوار و در، به پنجرهها
_«جهان روشنمان را درون پستو کرد»
نشست و ابر دلش را کمی سبکتر کرد
و مثل نور درخشید و باز جادو کرد
نه یک زن او، که زنانی کثیر در خود شد
ترانه گفت، غذا پخت، آب و جارو کرد
همین که خواست کمی فارغ از جهان باشد
جنین کوچک او در دلش هیاهو کرد…