سجاده و من و دل غمگین و انتظار
شاید كه رد شوی دمی از كوچه ام بهار
آقای من اجازه بده درد دل كند
این دختر مهاجرِ دلتنگِ بی قرار
عمری به شوق در صف عشق تو مانده ام
حالا كه نوبتم شده ما را نزن كنار
آقای من نگو كه من افغانی ام، بَدَم
یا اینكه وایستا ته صف… مدركی بیار
آقا دلم پر است از این سالها كه رفت
خسته است این مهاجر از این كوچ، این فرار
نه بنده ی خدا شد و نه پادشاه خود
نه فیلسوف و مخترع و… بگذریم یار
این چیزها چقدر مهم است پیش من؟
دنیای من گرسنگی و جنگ، انتحار
دنیای من شده خبرروزنامه ها
“شش ساله دختری شده در روستا شكار”
اصلا چه حاجت است كه من قصه می كنم
پرونده دستت است به توضیح من چه كار؟
ای مهربان ببخش كه حرفم زیاد شد
سنگ صبور من شدی ای ماه بردبار
من منتظر نشسته ام اینجا كه بگذری
امشب بیا و كنج لبم خنده را بكار