ایستگاه قطار

همیشه سخت می گذشت همیشه وقت انتظار
زنی به جستجوی تو میان خالی قطار

همیشه صبح های زود كسی به شوق دیدنت
نشسته روی صندلی چقدر بود بیقرار

به فكر رفت لحظه ای به یاد روزهای قبل
همان نگاه اولی كه عشق بود و شد دچار

و باز نامه دادی و سه چهار روز عاشقی
و بعد وعده كردی و… چقدر مانده تا بهار؟

بهار آمد و چه شد نیامدی كنار زن
عجب بد است حس كند به سادگی شده شكار

غروب شد ولی هنوز مسافری نیامده
هنوز قلب زن پر است از گناه و انتظار

و چند روز بعد دیدی اش ولی هنوز منتظر
میان خون و برقع اش زنی كه گشت سنگسار

شناسنامه