آخرین اشعار

راز آفرینش

قرار بود از اول که یاورت باشم
به گاه یکه شدن‌هات در برت باشم

قرار بود ز پهلوی تو بریده شوم
که تا چو آیینه‌ای در برابرت باشم

قرار بود صدای ترا شوم پژواک
چو دل برای تو دادند دلبرت باشم

قرار بود که همتای همدگر باشیم
قرار بود از اول، برابرت باشم

چگونه شد که قرار نخست رفت از یاد
قرار تازه برآمد که کمترت باشم

چو کشتزار تو باشم چو تو اراده کنی
اسیر حکم تو و نیم کهترت باشم

قرار شد که ز حکم تو سر نپیچم من
همیشه حاضر خدمت به محضرت باشم

قرار شد که مرا زیب خانه‌ات سازی
و من شبانه ترین شعر بسترت باشم

کجاست قول و قراری که در ازل آمد؟
که هم صدای تو باشم که هم سرت باشم

کجاست قول و قراری که ما لباس همیم
کجاست باور من تا که باورت باشم

قرار بود مگر من همیشه جامه‌صفت
بریده بر تن تو زیب پیکرت باشم

قرار بود مگر نام من شود تعویض
و با زبونی از آن پس، سیه سرت باشم؟

کسی که کند مرا از قبرغه‌ی چپ تو
نگفت هیچ که همواره کمترت باشم

نگفت او که مرا ناقص آفریده به عقل
نگفت او که کنیز دم درت باشم

قرار بود که وابسته‌ی تو باشم من
همیشه مادر و خواهر و دخترت باشم؟

به گاه حمله‌ی مستی، بلوغ خواهش تن
پری قاف تو باشم فسونگرت باشم

من آنم آن که ترا میوه‌ی رهایی داد
و ریشه‌های ترا با تو آشنایی داد

بچید سرخ‌ترین سیب را ز باغ خدا
نشان عشق شد و رفت تا سراغ خدا

و سر عشق که در لای بوته‌ها گم بود
امانتی که خدا گفت خاص مردم بود

به دست نازک من کشف شد به دست آمد
پرنده بود و به چشم منش نشست آمد

نگه به چشم من و تو از آن فرود آمد
تمام هستی ما عشق را سجود آمد

صدا شدیم و زما کوه، استواری یافت
خبر شدیم و ز ما واژه بی قراری یافت

به جستجوی خداگونگی خویش شدیم
ولی تو بیهده رفتی و ما پریش شدیم

ز عشق بود صدایی که یاورت باشم
اگر ز عشق دلت هست دلبرت باشم

گره گره شده این رشته از ازل تا حال
به قول ابن فلان و به قال قاله و قال

عجین غلغه‌های تنیده در هم شد
قرار اول ما بیش شد گهی کم شد

ندید هیچ کسی راز آفرینش را
میان دیده خود امتیاز بینش را

و زن به دیده‌ی تو چون خطای خلقت شد
و خرده‌گیری تو بر خدای عادت شد

خدا خدای تو بادا خدای سهو و خطا
خدای خلقت ناقص، خدای زور و جفا

خدای من که ز عشق آفریده است مرا
پرستشش چو کنم عشق دیده است مرا

مرا فزون فرشته بیافرید ز عشق
میان خدمت و طاعت خطی کشید ز عشق

خدای عشق، خدای تمام زیبایی
خدای ناجی تو از هجوم تنهایی

خدای عشق، کجا سهو یا خطا دارد
خدای ذهن تو صد عیب هرکجا دارد

قرار او همه از عشق بود و یاری بود
ولی قرار تو پیوند زور و زاری بود

قرار مرد مدارانه‌ات خدایی نیست
و در قرار تو پیمان هم‌صدایی نیست

مگر نگفت از اول، خلیفه‌اش باید
که جانشینی او را درین زمین شاید

نخورده‌ایم فریب درخت و شیطان را
که از زمین خودش ساخت هر دوی‌مان را

ز عشق بود که او این جهان و عالم ساخت
و مشت خاک زمین را گرفت و آدم ساخت

که در زمین وسیعش دو رهگذر باشیم
میان جاده‌ی عشقش دو همسفر باشیم

بیا دوباره به آغاز خویش برگردیم
و در خلیفه شدن یار همدگر باشیم

اگر صدای دلم باورت نمی‌آید
ترا به عهد نخست رجعت دگر شاید

شناسنامه