سکوت، ریشۀ آیین قریههامان بود
صدا، خلاف موازین قریههامان بود
میان سینۀ تاریخ، گُمنشان بودم
به پشت خانۀ ارباب پاسبان بودم
بهکاج همت یک نسل ریشهام تو شدی
بهبیستونی بنبست تیشهام تو شدی
تو از شهامت شمشیر خود سپاه شدی
شبیه شانۀ پامیر تکیهگاه شدی
تو از مساحت یکقطره رود آوردی
و از غیابت نسلی شهود آوردی
تو تیر و ماشه و کلک و تفنگمان گشتی
تو فاتحانهترین فصل جنگمان گشتی
تو راز در دل گُلهای ارغوان بودی
تو عاشقانهترین شعر این جهان بودی
پس از تو از لب ابرازمان صدا گم شد
شکستهایم در امواج و ناخدا گم شد
تو نیستی که چنین سنگ روی شیشۀ ماست
تو نیستی و نبودت غمِ همیشۀ ماست
تو نیستی که در این شهر فصل مردن ماست
تو نیستی که تمنا به جان سپردن ماست
تو نیستی و در این برکه جز سیاهی نیست
تو نیستی و صداهای دادخواهی نیست
تو نیستی که بریدند ریشه ریشۀ ما
تو نیستی که به تاراج رفته بیشۀ ما
به بیستون نرسیدیم بعدِ رفتن تو
چه ظالمانه شکستند دستِ تیشۀ ما
غمت که کوه بزرگیست، مانده در دل ما
تمام خون جگر را تکانده در دل ما
بهار، فصل دروغیست بیگل رویت
و «مولیان» که نمیآورد دگر «بویت»
کجاستی که زمستان دوباره آمده است
سپهر شوکتمان بیستاره آمده است
کجاستی که دوباره سکوت آوردیم
بهپای هرزه گیاهی، بلوط آوردیم
کجاستی که انا الحق نگفتهام دیریست
و در لبان گُل ناشگفتهام دیریست
کجاستی که در این بادیه صدایی نیست
در این حوالیِ من هیچ آشنایی نیست
سپاهیان تو بعد از تو راه گم کردند
میان خانۀ شان سرپناه گم کردند
به راه رفتۀتان اعتقاد شان کم بود
حقیقتاً که بگویم، سواد شان کم بود
شکوه و شأن ترا ای چریک بخشیدند
ترا به قیمت یکقصر شیک بخشیدند
سرود شرم پس از سربلندی ات خواندیم
به پای کاج تو یک بته کدو شاندیم
پس از تو این سرخم گشته مان بلند نشد
اگر چه مثل تو گاهی کلاه کج ماندیم
نقاب چهرۀ مان لایق نگاه تو نیست
سری که خَمشده شایستۀ کلاه تو نیست
دوباره پیش تو با بی قراری آمده ایم
به پیش پای تو با شرم ساری آمده ایم
پس از تو باغ خراسان بهار کم دارد
انار وحدتمان قندهار کم دارد
بدون تو گُل نارنجهایمان خشکید
بهدشت لاله بروید، مزار کم دارد
بدون تو دلِ دریای هیرمند شکست
خروش و خیزش آن، آبشار کم دارد
شناسنامۀ بودا و بامیان و هری
ترا ندارد و هی بیشمار کم دارد
تو نیستی و درختان بید میلرزند
ترا چو ریشۀ محکم چنار کم دارد
تو نیستی که ببینی چگونه هندوکش
بلند مانده مگر اقتدار کم دارد