او در آغوش قلب‌ها می‌زیست

آه یارب! چرا گرفته دلم؟
روز و شب را عزا گرفته دلم

دل چه خوانم که باغ سوخته‌ای است
چشم در راه مرگ دوخته‌ای است

آه ای زندگی چه بیرنگی
کوه سنگی به دوش ما ننگی

زندگان سزای نفرینم
که روان را روان ز تن بینم

قامت آسمان و پست زمین
مانده خم تا به روز بازپسین

وه چه بیرحمی ای فرشتۀ مرگ
بگسل از کف تو رشته‌ رشته مرگ

کاش چون دیده زین جهان می‌دوخت
خرمن عمر عاشقان می‌سوخت

بود بر دوش قلب‌ها انگار
پیکر نازنین و خستۀ یار

روی امواج اشک و ماتم و شور
زورق بادبان فتاده ز نور

کای اجل داغدار مان کردی
لشکر بی‌حصار مان کردی

کور سازد تگرگ چشم ترا
پرکند خاک‌مرگ چشم ترا

ای امام! ای عصاره تقوا
ای سحر ساز و مونس شب‌ها

تا تو بودی امید باقی بود
تشنگان را کف تو ساقی بود

در غمت کاش تا روان بودی
چشمه از چشمها روان بودی

در فراقت بهار می‌نالد
بلبل و شاخسار می‌نالد

او در آغوش قلب‌ها می‌زیست
دل خاک سیاه جایش نیست

باغ‌ها رنگ و بو در او خفته
داغ صد آرزو در او خفته

کاش می‌آمدی و می‌دیدی
که چه سخت است درد نومیدی

در فراق تو ای سواره عشق
عالمی سوخت در شراره عشق

شناسنامه