اینجا
آسمان را
پاک خاک گرفته ست
دیوارها
خانه ندارند
دروازه های بسته، برای گشودن
دیگر بهانه ندارند.
اینجا شبیه کاغذ خط داری است
که کودکی فقیر
نقاشی ناشیانه ای را
بر آن
از کوچه ای غریب کشیده ست
در کاغذ مچاله ای که
در گوشه ی اتاق بیابی
اینجا
آنقدر ساده است
که سخت است زندگی
آدم
به فکر هیچکسی نیست
آدم
حتا به فکر خودش نیست.
اینجا همان “کجاست”
“کم” ها چقدر زیادند
“بسیار” ها
زیادتر
زن های زنده کم اند و
مرد هنوز نمرده
بسیار.
غم
مثل موتر بدرنگ
غم
مثل پرسه ی سگها
غم
مثل انتحاری، مثل واهمه ی جنگ
غم
مثل
غم
در کوچه ها و سرک های شهر
مثل تمام مردم دیگر
راه می رود.
اینجا همیشه ساعت پنج است
اما نه پنج عصر
اما
نه پنج صبح.
 
				 
								 
								 
								 
								