به اشکت آبیاری می کنی گلهای قالی را
بهاری میکنی حال و هوای این حوالی را
نگاهم خاطرت باشد، غرورم را به یاد آور
اگر روزی شکستی بی خبر ظرف سفالی را
شلوغی های اینجا بابت عطر برنجش نیست
تو رونق داده ای با گیسوانت فصل شالی را
نبوسیدی مرا یک سال و اندی روز و این شاعر
نمی فهمید قبل از بوسه هایت قحط سالی را
نزن لبخند وقتی روی لب های تو حساسم
بیا مسدود کن راه گناه احتمالی را