حرف از صدای جاری ایمان نمانده است
گوشی که بشنود سخن از جان نمانده است
سقف سکوت مرتفع است تا در سحر
درماندگان دست به دامان نمانده است
آشفته باد هر سر زلفی که بیخیال
در امتداد عشق پریشان نمانده است
ای دل چه میکشی که در این های و هوی شهر
جایی برای گریه پنهان نمانده است