آخرین اشعار

شهر پس از خونریزی

مرده ها آمده در پشت درم اِستاده
بر همه خانۀ من بوی کفن افتاده

بی خبر مانده ام و بی خبر از خود آنقدر
که کسی برده مرا دست خبرها داده

این چه حالیست که در شهر به پا گردیده
نکند شب به شفاخانه بلاها زاده؟

می روم خانۀ دیگر که کمی چای خورم
می روم پرت و پلا تا که شوم آماده

مانده ام خیره به یک شهر پس از خونریزی
مانده ام بر لب یک جادۀ دور افتاده

می روم تا که از این شهر سراغی گیرم
می روم در پی انسان که چراغی گیرم

داد از آن روز که خون عازم این شهر شدند
همه شیرینی ها غوطه ور زهر شدند

داد از آن روز که رفتند ز هر خانه برون
نیم گشتند سر نیمۀ خود قهر شدند

پول افتاد به دست دو سه بی ارزش ها
به فروش آمده پا بستۀ آن مَهر شدند

همه بر سهم خودش شخص تمامی بودند
که به زندان اسیریی همین دهر شدند

خون ناپاک به هر جویچه ها جاری شد
جوی ها قورت ندادند همه نهر شدند

شناسنامه