آخرین اشعار

چوب سوخته بلوط

آهسته سنم بالا می‌رود
رنگ لباس‌هایم تیره‌تر می‌شود
عطرهایم تغییر می‌کنند
کم‌کم
بوی چوب سوخته بلوط می‌دهند
بلوطی که اتفاقی
همسایه درخت پرتغال بود!

کم‌کم سن می‌گیرم
و ته‌ریش جوگندمی
و شقیقه‌های سفید
و چروک‌های ریز‌گوشه چشم
حواسم را بیشتر پرت می‌کند
به درخت پرتغالی که چهل سال ایستاد
تا شاید
عصر یک روز گرم تابستانی
بیایی، بچینی، بروی
و او بوی دست‌های تو را لمس کند!

درخت‌ها صبورند
این که می‌بینی
درختی هنوز سر پاست
حتما خاطراتی از عطرها، عکس‌ها و حرکات متفاو‌ت باد صبحگاهی
و البته صدای پرنده‌ها
در حافظه‌اش دارد

کم‌کم سن می‌گیرم
و بوی عطرهایم تغییر می‌کند
در آغوشت
هیچ معجزه‌ای رخ نمی‌دهد
فقط
خورشید پرست‌ها
به دایره‌های نارنجی ایمان می‌آورند
که بوی دست تو را می‌دهند
زمان طول می‌کشد
متوقف می‌شود، بر می‌گردد
و من
پسری ده ساله می‌شوم

شناسنامه