خاطرات کهنهی برف زمستان مانده است
رد پای رفتنت روی خیابان مانده است
بس که دستان جدایی دست سردم را فشرد
دستم از لمس هر آن دستی، هراسان مانده است
هیچ گنجشکی نمی فهمد زمان پر زدن
از چه ترسی شاخهام این گونه لرزان مانده است
بار دیگر اشکهایم بیقراری میکند
بار دیگر گونههایم زیر باران مانده است
مثل ابراهیمم اما قصهام برعکس اوست
کعبهام از دست اسماعیل ویران مانده است
(یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد؟)
چارسویم دشنههای نارفیقان مانده است
ای اجل! پیشم بمان، میترسم از تنها شدن
در نفسهایم به قدر لمس تو جان مانده است