آخرین اشعار

دیوانه جان!

دیوانه جان! گل یخنم را ربوده‌ای
تو دکمه های پیرهنم را ربوده ای

سونامی عزیز! پر از موج تازه‌ای
هم روح را و هم بدنم را ربوده‌ای

از خواب می‌پرم در و دیوار می‌پرد
بی‌خانه گشته‌ام، وطنم را ربوده‌ای

جز با تو ام هوای سخن نیست، جان من!
خاموش گشته‌ام، دهنم را ربوده‌ای

من با تو‌ می‌‌روم به فراسوی رودها
جاری شدی و مشت شنم را ربوده‌ای

تا پلک می زنم تو چرا بال می کشی؟
هوش و حواس و ما و منم را ربوده‌ای

با هیچ‌کس به غیر دو چشم سیاه تو
حرفی نمی‌زنم، سخنم را ربوده‌ای

در چشم‌های عاشق تو گیر مانده‌ام
دیگر توان پر زدنم را ربوده‌ای

شناسنامه