آخرین اشعار

هیچ‌سو نرفت

آرام بود، سوی کسی هیچ‌سو نرفت
تنهایی‌ام نشست، کسی سوی او نرفت

دنیای من بلندی بید و چنار بود
از خاطرم لطافت آن رنگ و بو نرفت

مثل پرندگان درخت خزان‌زده
آن بی‌خیالی از سر من مو به مو نرفت؟

ای کاش مرده بودم و شاعر نمی‌شدم
این لکه‌ی عجین‌شده با شست‌وشو نرفت

می‌پرسم از خودم که چه بوده است زندگی؟
نانی که لقمه‌ای به خوشی در گلو نرفت

غم؛ این سگ درون خودم را در اوج خشم
گفتم هزار‌ مرتبه: گم شو، برو! نرفت

شناسنامه