او را نه بد نه خوب فقط ماه میکشم
او را غم یک آدم خود خواه میکشم
او را همیشه قلعه و سرباز در کنار
خود را شکست خوردهترین شاه میکشم
خود را که گم شدهست در انبوه درد سر
سوزن میان خرمنی از کاه میکشم
تنهایی و نداری خود را به روی بوم
دستی که حال از او شده کوتاه میکشم
کوهی که آب ریخته بالای آن منم
وقتی که گریه میکنم و آه میکشم
شیرم طناب تا شده در قعر سینهام
با این طناب مردهای از چاه میکشم