می ترسم از تو شعر نوشتن را، پیشانی تو داغ تر از اشک است
این بیت های دلهره از من نیست، این از دهان زخمی یک مشک است
می خواهم از تو شعر شود امشب، اما دچار قافیه ام، گفتند:
وقتی کلام حول تو می چرخد، دیگر ردیف و قافیه هم کشک است
می خواهم از فرار نترسم تا، شاید به بیت های تو برگردم
از چشم شاعران جهان پنهان، این بیت را رها می کنم…
مشغول «کل عرض» شدن هستیم، دارد نسیم شال عزایت را
با گریه می برد که همین امشب، بر دوش هنگ کنگ بیندازد
معنای دست های سحر خیزت، در فهم روزگار نمی گنجد
تاریخ پیش پای تو حق دارد، خود را همیشه گنگ بیندازد
از فکر زخم های لبت دریا، یک روز خود کشی نکند خوب است
از شرم چشم های تو میترسم، خود را درون تنگ بیندازد
با دست های از نفس افتاده، یک دشت را به فکر فرو بردی
فهمیده اند تهمتنان باید، پیش تو مرگ لنگ بیندازد