آتش گرفت دود سیاهی بلند شد
تركش میان جمجمه ی كوچه بند شد
یك اتفاق از لب تقدیرمان چكید
زخمی شد و تمام تن شهر را دوید
خورشید تا غروب همین قصه صبر كرد
بغضش شكست ترس خودش را كه قبر كرد
گلهای لاله را وسط كوچه جار زد
در لابه لای قصه نشست و هوار زد
دارد كنار پنجره تابوت می كشد
مغز مداد كودكی ام سوت می كشد
در یك چهار ضلعی محدود كاغذی
دستی نماد غیرت بیروت می كشد
این هم منم من سنه ی یك هزار و مرگ
دارد مرا چه كهنه و فرتوت می كشد!!!
تنها به افتخار غرورش شهید شد
مردی كه پشتِ پلك سحر ناپدید شد
مثل ستاره ها كه برایش گریستند
مثل ستاره های… نه!!! آماده نیستند
دیگر به زخم های تنش اكتفا كنند
باید بلوغ زخم كسی را صدا كنند
رویای صادقانه ی یك مادر جوان!
تقدیر قد كشیده ی سنگی كه آسمان
تازه به سرخی دلش ایمان می آورد
وقتی كه قصه را سر جولان می آورد
تقویم سر بریده ی هاشور خورده ام
من سررسید سال غزل های مرده ام
چشمان نیمه جان من از هوش می روند
شب های كهنه ام گله بر دوش می روند…