چه بی قرار و چه بی بغض و بی کلام، وطن!
من آمده به تماشای تو، سلام وطن!
شنیده کودک تو بوی سبز پیرهنت
و گویدش که نرو پیش، هست دام، وطن
چه سالهاست که تبعید شانههای تو ام
اشاره کن که دگر پرزده بیام، وطن!
بله! چو دامن چین چین توست پیشانیم
سپید گیس شدم در عراق و شام، وطن!
دو هفت سال و دو تا چین، کمال بیدردی است
نسوخته، به فراقت شدم تمام وطن
اسیر جنگل مازندران شده دل من
کجاست شیهه آن تکسوار سام، وطن!
دو بیکسیم به دو سوی هیرمند رها
نمیدهد دگر اینجا خدا پیام، وطن!
پیام نه، که دگر قطرههای باران نیز
دریغ کرده ز چشم من التیام، وطن!
«بیا بریم…» چگونه؟ ولی نمیگویند
چگونه باز کنم گام را ز گام، وطن!
و بیدلیل، چو من، چشم در غروب، بخند
که در گلو نکند بغضت ازدحام، وطن!