ماه سال میشود و سال خراب
ابرها را جای خالی دستی گذاشته است اینجا
خاکستری
سیاه
خاکستری
سیاه سیاه
خاکستری
سیاه سیاه سیاه
به دریا میروم که بوی آب هر لحظه ضعیفتر میشود در آن
بخارم را که ببرند بالا
کشالههای روانم را
کفشهایم را که چسبیده به ته قایق چه کنم
آنها که خریده بودیمشان با هم
زده بودیم به گل و لای
زباله
فاضلاب
چمنی که دیده بودیم گاه به خواب
قیری سراسر و یک دست را
جای خالی پایی گذاشته است اینجا
سراسر روان و سیاه
روان و سراسر سیاه
سیاه سیاه سیاه
جنگل گذرم را به تاریخ میاندازد
گمم میکند از کنار هر درخت که بخواهد
دنبال صدای هر پرندهای که انتخاب کرده، روانم کرده است
سالهاست این جر و بحث مسخره را ثبت میکنم
سوال که دقیق نباشد
گیر تئوریهای مختلفی در مورد رنگ آواز این پرنده میافتی
تنی که گوشت را در بقچه میپیچد
میگذاردش روی تاقچههای روی هم که بالا رفتهاند تا سقف این لانه در بلندترین شاخه درخت
که سبز است و سیاه
زرد میشود و سیاه سیاه
نارنجی و سیاه سیاه سیاه…
 
				 
								 
								 
								 
								