آخرین اشعار

به سوی آرمان‌شهر

از پسِ کوه قاف می‌آیم، چنته‌ام هست پُر ز دیو و پری
قصّه‌های نگفته‌ای دارم از خودم، از جهانِ بی‌خبری

از پری‌زادگانِ مجنونم، در رگانم دویده جای شراب
واژگانِ فرشته‌خوی فخیم، عشق‌زایانِ پارسی دری

سینه‌ام از نشاطْ سرشار است، گوش‌هایم پُر است از آوازِ
دخترانی که مست می‌خوانند صلح را با لبانِ نیشکری

شهر من، شهرِ آبشار و درخت، شهر آرامش و سرود و صفا
آسمانش همیشه می‌خندد، دیده هرگز ندیده چشمِ تری

شهرِ بی‌فتنه و تفنگ و جدل، شهرِ که مردمش سیاسی نیست
اعتماد و پرنده یک‌رنگ اند، نیست آنجا دروغ و دربَدری

دیوها همچنان به زنجیرند، عشق فرمانروای بام و در است
دادگاهی‌ست بین هر سینه، حاکم مطلق است دادگری

آمدم تا بگویمت برخیز! آب‌ورنگی بزن به خاکِ خودت
مهربانی بهانه‌ی خوبی‌ست در شکار دلِ شکسته‌پری

آرمان دلِ شکسته‌پران! تو همانی که برگزیده شدی
تا به تمکین و عشق و دانش خویش از برِ دیو نیز دل ببری

میهنت داغدار عاطفه است، چشم‌درراهِ شهسوارِ دلیر
آن‌که می‌ارزد او سرش به تنی، آن‌که می‌ارزد او تنش به سری

خونِ سیّدجمال در رگ‌هات، روح بلخی‌ست در بُلندایت
ای که اندیشه‌ای و شعله‌وری! سیّد احمدشکیب منتظری

آمدم تا بگویمت سیّد! می‌شود فتنه را مهار کنی
پایمردی غریزه‌ی سرو است، می‌شود چلّه را بهار کنی

شناسنامه