نوجوانم شوخ و سرمست و کمی سر در هوا
روستایی خفته در ذهنم پر از معشوقهها
شب به ذهنم میرسد اندیشههای رنگرنگ
صبح اما میکنم اندیشهی شب را فنا
از درخت کهنه بالا میروم چُست و دلیر
میتکانم توت را با ضربههای دست و پا
مادرم با تشت توسی میرسد پای درخت
مادرم با مهربانی دارد از پایین صدا:
“شاخهی بالای سر را هم بزن، دیگر بس است
شاخهی بالای سر را میتکانی یا که ما-
شالَکی را جمع..؟” نی مادر! بگو مهتاب را
خواستگاری میکنی یا که کنم خود را رها؟
بچهها از خنده میپیچند، اما مادرم:
“بیادب! بیشرمِ بیرو! زود شو پایین بیا!”
میروم با بیخیالی از میان تشتِ توت
میگذارم پالپالک روی انگشتم که یا-
پالپالک پال کن! آیا به یارم میرسم؟
وصلتِ ما را در این ویرانه میخواهد خدا؟
پالپالک میکند پرواز و من ماندم چطور
جا کنم در تنگیِ پیراهنم خورشید را