سوگنامهی عشق است، نالهی بلندِ رود
چادر سپیدِ ماه، سینهی سیاهِ دود
روح خاکیِ شبنم، نیلیِ رُخ طوبی
کوچههای مردافکن؛ شانههای دردآلود
پیش چشم یار خود، گُل به خاک میافتد
میخورد زمین، آری! پیش چشم یار خود
کوهْ مثل خود سنگین، آب میدهد هردم
نخل صبر از آتش، تا زمانهی موعود
بغض کرده است اینک، بغض بیصدا یعنی
استخوان فرورفتهست، در گلوگهِ داوود
خار چشم را گریه، راه طفرهرفتن نیست
پایِ در گرو یعنی؛ پیش یار شرماندود
در چنین سکوت داغ، از وَرای گیر و دار
ناگهان شبی در ابر؛ ماه میشود مفقود
بعد از آن به رسم درد، تا هنوز گنجشکان
میکنند پیش از شام، نالههای ناخُشنود
بعد از آن تمامِ روز، شعله میزند پرپر
تا سواحلِ بودن، تا نشانهی پدرود
حرف میزند با ما ضجّههای ناموزون
زخمهای نورانی، مادری که میفرمود:
کوه تا ابد کوه است، گُل همیشه میماند
چادر سپیدِ ماه، نالهی بلندِ رود