هشت‌بهشت

البرز در برابر چشمانت، آمو در ازدحام پریشانی
سیمرغ ازین معامله تب کرده‌ست، تنها نشسته دست به پیشانی

جمشید؛ پادشاه اهورایی در فکر یک خطابه‌ی عالم‌گیر
سوفار و اشترا و بقا در دست، در کارزار دیو زمستانی

هوشنگ رفته تا قدحی آتش در دیگدان چپه بیندازد
افریدون از فراز فرود آمد، کفگیر زد برای فریمانی

دف در ترانه‌ی سمنک رقصید، گشتاسپ از نشاط سمندر خوش
زرتشت برگزیده شد از امشب، زرتشت؛ رادمرد بدخشانی

رستم؛ همان کهولت مهرآیین، اینک غضب گرفته به دین نو
این‌ بار در مقابل وی اما تهمینه‌زاده‌ای‌ست سمنگانی

آتش پس از دوحادثه پابرجاست، نوش‌آذر از سروش اهورا مست
شهزاده‌گان نشسته به دور دیگ، حلوا خوب‌ست هرچه بجوشانی

بکتاش؛ سده‌ها پس ازین تاریخ، رابعه از شکار که برمی‌گشت
بیچاره مرد عاشق خوبی بود، می‌ریخت زود نقشه‌ی مهمانی

در هشتمین‌ بهشت هویدا بود، شه‌دختران مهوش و خنیاگر
دوشیزگان تار زن و شاعر، بودند گرم شعر و غزل‌خوانی

تا رودکی -که منتقد خوبی‌ست- در تخت‌گاه بکّه نمایان شد
درباریان به هلهله افتادند، استاد شهر آمده می‌دانی!

استاد با متانت خود فرمود، با لهجه‌ی فخیم سمرقندی:
بادا درود آینه بر بینا! بادا درود جاریه بر بانی!

حال گذشته از همه‌ی این‌ها دوشیزه‌ای که زاده‌ی البرزی!
خنیاگر و شکارچی و شاعر، عینا به جان رابعه می‌مانی

اکنون سر قضیه که این‌گونه‌ست، من‌هم همان که شهره‌تر از شهرم
من؛ شاعر از تبار همان سیمرغ عاشق شدم به این همه‌ات آنی

عاشق شدم درست همین‌لحظه، در فرصتی که شاعر این شعرم
سوگند بر صداقت این آتش! سوگند بر دیانت ایرانی!

من حاضرم برای یقین تان این شعر را به تکه بپیچانم
بفرستم و کنم ز خلوص دل در گنج شایگان تو ارزانی

اینک بیا تو هم قدمی بردار! از ناز از غرور خودت کم کن
یک‌ بار دل به دامن دریا زن در انتخاب یار خراسانی

بعدا قشنگ بین که چه آسان‌ است عاشق‌شدن به شاعر چون یارت
بعدا خودت ببین که چه‌اندازه بودم برای چشم تو طوفانی

شناسنامه