خونواژهها هجوم میآوردند
تا بشکنند قفل دهانم را
اقرار بود و من نتوانستم
قیچی کنم گلوی زبانم را
من قصهام برای نگفتن بود
گوشم رسالتش نشنفتن بود
اما سکوت محض هم افشا کرد
اسرار سر به مهر نهانم را
من بودم و خودم که در آیینه
رنگ خودم، ریای خودم بودم
مشغول انزوای خودم بودم
ساعت نمیشناخت زمانم را
تاریخ تا هنوز درنگی بود
خلقت بهشت شاد و قشنگی بود
تا این که مار وسوسه دندان زد
مانند میوهای، شریانم را
آیینهام شکست و هزاران من
در من هبوط کرد به یکباره
آیینهام شکست که کثرتها
اینگونه پر کنند جهانم را
حالا سزای بودن من این است
تا با خودم همیشه بگردانم
ارواح بیتن پسرانم با
تابوت سنگی پدرانم را